کمیل را در کابل دیدم. او چند ماه پیش برای اولین بار آمده بود مشهد، یک شب را تا صبح در حرم مانده بود و همان یک شب کافی بود تا دلش را جا بگذارد آنجا. وقتی به او گفتم من در مشهد به دنیا آمده ام و سالهای زیادی را در این شهر زندگی کرده ام، از حس و حالی که در مشهد داشت گفت. از اینکه وقتی رفته حرم دلتنگی از یادش رفته و حالش خیلی خوب شده، از آرامشی که در مشهد و حرم داشته و فکر میکرده سالها ست آنجا را میشناسد.
اینکه آدم یک جایی غیر از خانه داشته باشد که در آنجا آرام شود و احساس غریبی نکند غنیمت است. حرم برای کمیل همچین جایی بوده است. احتمالا آدمهای زیادی چنین حسی به مشهد و حرم داشته باشند. جایی که آرام میشوند و دلشان گرم است و وقتی آنجا هستند، احساس غربت نمیکنند. به قول مرحوم قیصر امین پور:
اینکای خوب فصل غریبی سرآمد
چون تمام غریبان تو را میشناسند
مشهد برای خیلیها خاطرههای زیبا رقم زده، آدمهایی که سالها ست در حسرت زیارت دوباره روزها را میشمارند تا فرصت سفر به مشهد دست بدهد و به زیارت بیایند و به دنبال رد پای روزهایی بگردند که رفته است. چند روز قبل کوچه عباسقلی خان بودم، یکی از آن جاهایی که در سالهای اخیر بافت تاریخی خود را در تغییرات عمرانی از دست داده و چیز زیادی از عباسقلی خان باشکوه روزهای کودکی من نمانده است.
سالها قبل مهمان پذیرهای کوچه عباسقلی خان اولین مقصد زائران افغانستانی و پاکستانی بود که به مشهد میآمدند.
بعدازظهرها کوچه عباسقلی خان پر بود از آدمهایی با لباسهای محلی دسته دسته به سمت حرم میرفتند، حالا، اما خبری از آن جنب و جوش نیست و تنها خاطره آن روزها در ذهن آدمها باقی مانده است. ما تنها دلمان به همان گنبد طلا خوش است که همیشه بوده و همیشه هست.